فرخنده آن امید که حرمان نمیشود ۲
«وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ.»
خدا میگه اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت؛ کسی هم نمیتونه مانعم بشه.
«وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ.»
خدا میگه اگه من بخوام به چیزی برسونمت، میرسونمت؛ کسی هم نمیتونه مانعم بشه.
دیگه فکر میکنم تا اینجا بهم نشون دادی که اصرار نکنم، چون خودت اون چیزی که به خیر و صلاحم هست رو سر راهم قرار میدی.
شب تولد پیامبر (ص)، حرم امام رضا (ع).
۱ آبان ۱۴۰۰.
ترم سوم کارشناسی، استادی بسیار منضبط و متشخص داشتیم. از آنهایی بود که فیالواقع مو را از ماست میکشید و این را در هنگام تصحیح اوراق امتحانی و نمرهها بهخوبی میشد دید. اول هر جلسه پس از بر زبان آوردن نام خدا، روی تخته مینوشت: «تلفن همراه خود را خاموش کنید». اهمیت این موضوع را وقتی به چشم دیدیم که در یکی از جلسات صدای موبایل یکی از همکلاسیهایمان در کلاس شنیده شد و روی دیگر آن استاد باشخصیت و متواضع را دیدیم. در یکی از جلسات، از ایشان علت توجه فراوان به نظم در کلاس و حضور و غیاب دانشجویان را جویا شدیم. پایان کلاس، از درون کیفش پوشهای درآورد و صفحات آن را به ما نشان داد. همانند همان فرمهای حضور و غیاب کلاسی بود. بهجای اسامی دانشجویان، مواردی را نوشته بود و گفت من هرشب خودم را مورد بازبینی قرار میدهم. برای من جالب بود. این کار مصداق همان «حاسبوا انفسکم قبل أن تحاسبوا» بود.
آنچه امروز به آن نیاز دارم، همین بازبینی اعمال روزمره است که میتواند در پایان هر هفته انجام شود.
یک. زبانم الکن شده است. میخواهم در مورد چیزهای زیادی حرف بزنم، اما نمیتوانم آنها را بیان کنم. زندگی روزبهروز سختتر میشود و نگاه به آیندۀ مبهم و نامعلوم مرا مضطرب و آشفتهتر میکند. مدتهاست جز اعضای خانواده و همکاران کسی را ندیدهام و با کسی یک دل سیر حرف نزدهام. همۀ گفتگوهایم خلاصه شده در تایپ کردن و خواندن کلمات دیگران. خندههایم خلاصه شده در فرستادن ایموجی. گوشهایم خیلی وقت است که سرشان خلوت شده و لبهایم هم خیلی وقت است که بلندبلند نخندیدهاند. چیزهای زیادی برای گفتن وجود دارد، اما با خود میگویم اصلا برای که و برای چه بگویم؟ وقتی که گفتنش به دیگری هیچ گرهی از کلاف سردرگم من باز نخواهد کرد. فلذا درنهایت بازمیگردم به خودم. به فروبردن سرم در چاه خیالیای که برای خودم حفر کردهام. به گفتگوهای تنهایی.
دو. هرروزی که میگذرد، حس ناکافی بودن مرا بیشتر دربر میگیرد. حس کم بودن. در آینه خود را میبینم و میپرسم چه چیزی برای عرضه داری؟ بعد سرم را پایین میاندازم. هیچ! نه تیپ و هیکل درستحسابیای دارم، نه اخلاق خوبی، نه جیبی که برای حداقلهای زندگی در آن پول داشته باشم. همۀ اینها منجر به این میشوند که به کسی نزدیک نشوم. منطق بازار را پذیرفتهام و میگویم آنها که میتوانند و حرفی برای گفتن دارند باقی میمانند و آنها که ندارند هم باید بپذیرند که از گردونه خارج شوند و دستشان را زیر چانه بزنند و دیگران را نگاه کنند.
سه.
دورۀ دوماهۀ آموزشی بالاخره تمام شد. این دو ماه پر از روزها و لحظات تلخ و شیرین بود که خاطرات و تجربیات فراوانی برایم بهجا گذاشت. حال که این دورۀ سرد و سخت بهپایان رسیده، خوب و نیکوست که آنچه در این دو ماه آموختم و بهچشم دیدم را به رشتۀ تحریر دربیاورم تا بهسان چراغی مسیر پیشرویم را در ادامۀ روزهای زندگی روشن کند.
1. نظمپذیری و قاعدهمندی: در این دو ماه یاد گرفتم که انسان اگر بخواهد میتواند شبها زود بخوابد و صبحها نیز زود بیدار شود.
2. قدر زمان و لحظات زندگی را دانستن: در این دو ماه هر سربازی بهخوبی قدر زمان و لحظاتی که آزاد و رها از قیدوبندهای فنسهای پادگان است را درک میکند و قدر لحظات و اوقاتی را که آنسوی فنسهاست میداند.
3. از بین رفتن غرور بیجا: نقل شده که مصطفی چمران گاهی آشغالهای روی زمین را بههمراهی سربازانش جمع میکرده و میگفته با این کار اگر غرور بیجایی داشته باشیم از بین میرود. در این دوره، زمین را جارو زدم؛ دستشویی شستم؛ بیل و کلنگ بهدست گرفتم و از کوچکتر و پایینمرتبهتر از خودم بهلحاظ مدرک تحصیلی حرف و دستور شنیدم. تمامی این موارد هم مصادیق همین جملۀ پرکاربرد افراد حاضر در پادگان بود که «هرچی هستی بیرون از فنسها هستی».
4. صبح میشه این شب؛ صبر داشته باش: در این دوره برخی روزها و شبها را به امر پاسداری گذراندم. در برخی از اوقات پاسداری، هوا چنان سرد بود که پاهایم خشک میشدند و انگشتان دستان و پاهایم از شدت سرما بیحس و سِر میشدند و همچون آدمآهنیها پاهای خود را به روی زمین میکشیدم. اما آنچه مهم بود این بود که حتی همان شبهای سرد در وسط بیابان و زیر سقف پرستارۀ آسمان هم توانستم با تمام سختیهایش بهصبح برسانم.
5. پذیرفتن بیعدالتیها جزوی از زندگی است: در همین دو ماه بهخوبی بیعدالتی در این دنیا را دیدم. سربازی میتوانست هر هفته به مرخصی برود و سربازی دیگر که جز خدا هیچ فریادرسی نداشت و مشمول "بند پ" نمیشد، مجبور بود در پادگان بماند. در اواسط و اواخر دوره اکثر بچهها به مرخصی رفتند و من در پادگان ماندم و به امر خطیر پاسداری پرداختم.
6. قدر خانواده و نعمتها را دانستن: آنجا آدمی قدر خانواده و پدر و مادر را بهخوبی میداند. میفهمد که جز پدر و مادر هیچکس دلسوزش نیست. آنجا دیدم که حتی با خیال راحت دستشویی و حمام رفتن چه موهبتی است.
7. برای ترک عادت بد گاهی نیاز به اجبار و محدودسازی است: این دو ماه بهترین فرصت برای خودسازی/اصلاح و ترک عادات بدی بود که انسان بهراحتی نمیتوانست از آنها دست بکشد. برای آنها که سیگاری بودند، بهنوعی کمپ ترک اعتیاد بود. اگر هم تن به چنین چیزی نمیدادند، باید کیفر و مجازات آنکه حضور در بازداشتگاه بود را میپرداختند. برای خود من نیز بهترین فرصت جهت ترک عادت بد مدنظرم بود که جز با محدودیتهای زندگی در پادگان ممکن و میسر نبود.
8. بدون موبایل و اینترنت هم میشود زندگی کرد: برای اولین بار در طول ششهفت سال اخیر توانستم روزها و هفتهها را بدون اینترنت و شبکههای اجتماعی سر کنم و زنده بمانم. این یعنی آدمی میتواند خود را کنترل و استفاده از این شبکهها را محدود کند.
روز آخر ناراحتی و شادی را در چهرهها میدیدم؛ آنها که راضی از یگان خود بودند و آنها که در گوشهای نشسته و شاهد رفتن دوستان خود، و ماندن در آن پادگان در دل کویر بودند. موراکامی میگوید: «وقتی طوفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی و جان بهدر بردی. اما یک چیز مسلم است؛ وقتی از طوفان بیرون آمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی.» حال پس از گذراندن دو ماه سخت و سرد آموزشی، فحوای کلام او را بهخوبی درک میکنم. معالوصف از این دورۀ دوماهه بهنیکی یاد میکنم و برای من که دیگر قرار نیست در پادگان حضور داشته باشم تجربۀ بسیار خوبی بود.
س از یکی از این کانالهای خبری پیامی برایم فوروارد کرد و گفت شاید بهدردت بخوره. امریه. باید تا پایان وقت اداری امروز به آنجا بروم. یحتمل این تنها جایی خواهد بود که شرایطش را داشته باشم. تنها لطف خدا میتواند منجر به این شود که درخواستم مورد پذیرش قرار بگیرد. این امیدوار و ناامیدشدنهای پیدرپی چند وقت اخیر، بسیار ملول و رنجورم کرده. کاش این آن امیدی باشد که حرمان نمیشود.
حالا قریب به ۸ سال از آن اولین آشنایی میگذرد. از آن حسوحالی که هنوز در حسرت تکرار آن هستم. آن موقع گمان میکردم که ش زیباترین دختر جهان و صاحب زیباترین چشمان است. چه روزهایی را که در فکر او به شب رساندم. بعدها، دیدم که او تنها دختر زیبای این کرۀ خاکی نبوده است. این روزها که همچون ترامپ بهطور یکطرفه از آخرین رابطهام خارج شدهام، تازه فهمیدهام که علتالعلل اینکه نتوانستهام تا آخر هیچ عشقی را بروم این بوده که هنوز آنطور که باید خودم را نشناختهام. و کسی که هنوز نتوانسته رابطه با خودش را بهبود ببخشد، چطور میتواند با دیگری رابطهای خوب و سالم داشته باشد؟ البته که عوامل دیگری هم در اینکه هیچگاه نتوانستهام مثل آدم در یک رابطه بمانم دخیل بودهاند.
به عکسهای ع نگاه میکردم و میدیدم چقدر آن زمان مطلوب و مطابق با معیارهای من بود. به ف فکر میکنم که چقدر شبیه به هم بودیم. این را میدانم که دیگر دوست ندارم این راه ۸ساله را ادامه بدهم. این دور بودنهای نزدیک این روزها هم بیش از هر چیزی آزارم میدهد. از نزدیکشدن میترسم و این را جز خودم، هیچکسی نمیداند. اگر هم کسی نزدیک شود، عذاب وجدان میگیرم و حس میکنم حضورم در زندگی او چیزی جز گرفتن موقعیتهای بهتر زندگیاش نیست. هر بار یاد تهران در بعدازظهر مستور میافتم و یکی آن نامه را برایم میخواند:
«راستش دلم برای خودم میسوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم میسوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام آزار دادهام. با قساوت تمام کشتهام؛ با بمبهای کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کردهام. بمبهایی که وقتی منفجر شدهاند تا مدتها نمیتوانستهام از جایم تکان بخورم. با عشقهای ناممکن و دوست داشتنیهای شدیدی که از همان اول میدانستهام راه به جایی نمیبرند. تا حالا هزاربار از خودم پرسیدهام که وقتی نمیتوانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق میشوی؟»
صبح زنگ زدم کتابخانه. خانم مسئول، پشت تلفن گفت تا ساعت ۷:۳۰ هستیم. اگر اشتباه نکنم، ۱۶ جلد کتاب را چپاندم توی کولهپشتی و بعد رفتم کیف دستیام را از احسان گرفتم. نیمی از کتابها را گذاشتم توی آن و راهی کتابخانه شدم. رفتم طبقۀ دوم. همهچیز عوض شده بود. در را که باز کردم، هرچه خاطره بود به یادم آمد. از خرداد ٩١ تا آخرین باری که به آنجا رفته بودم. انگار هنوز میثم و امیرمحمد آنطرف نشسته بودند. آقای مسئول گفت کتابهایی که بهدرد کتابخانه بخورد را در قفسهها میگذاریم و مابقی را یا خمیر میکنیم یا در قفسههای توی راهپله میگذاریم. از آنجا که بیرون آمدم، تا خانه قدم زدم و به خاطرات این ۷ سال فکر کردم.